مهرگان ( mehregan )

مدیر وبلاگ : کامران شادفر

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 27550
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



Pichak go Up



بازی آنلاین



تماس با ما

تعبیر خواب آنلاین

.


مشاهده جدول کامل ليگ برتر ايران
ارتباط مستقیم با سردبیر

..




هر آنچه میخواهید!!!...، میابید

(( بهترین و آسان ترین روش خرید اینترنتی ))

تنها با یک کلیک دنیایی از بهترنها در برابر شماست

 

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: سه شنبه 3 بهمن 1398برچسب:خری, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من و خدای من

 یک شب تو خواب و رویاحام رفتم بالا پیش خدا *** دیدم که فرصت عالیه سئوال باید پرسید حالا

گفتم خدای محربون دارم سئوال یه کهکشون *** هرچی بپرسم میدونم جواب میدی به همشون

راستش نه اینکه شکرت واسم نباشه عادت ***  یا اینکه حرفی چیزی بگم از رو حسادت

با اینکه از روی تو دارم یکم خجالت *** فقط یکم شرمنده شک کردم به عدالت

سرترو در نیارم تا گفتم این جملرو *** یهو خدا بلند شد داشت میومد هی جلو

منه خراب عاجز کاشکی نمی پرسیدم *** زبون این بنده لال اخمات چرا رفت تو هم

توکه خدای صبری تو ستارالعیوبی *** چرا یهو اینجوری ریختی بهم یهویی

مگه منه در به در چی پرسیدم از شما *** هنوز سئوال نکردم خشمت یهو زد بالا

چشمت نبینه روزی که من دیدم اون لحظه *** کوه بلند ام باشی دلت یهو میریزه

خدا دلش برام سوخت یک لبخندی بهم زد *** انگاری اون خندشم شلاقی بود بهم زد

 تا به خودم اومدم دیدم خدا دستشو گذاشته روی سرم *** خدای مهربونو دیدم کنار خودم

از خوشحالی انگاری بال در آورده بودم *** انگار یه باره دیگه دنیا اومده بودم

نمیدونم چجوری این حس خوبو داشتم *** فقط میدونم پیشش دلم رو جا گذاشتم

انگار جوابمو داد بدون هیچ صحبتی *** که بنده عزیزم کنار کی راحتی ؟

اونجا بودش فهمیدم قبل از اینکه من بگم *** خدا خودش میدونست چی میخواستم که بگم

اونجا بود که دل من رها شد از بند غم *** کوچیکترین نگاهش دلو میدوزه بهم

از اون شبی که رفتم پیش خدای خودم *** دلم رو جا گذاشتم فهمیدم عاشق شدم

شاعر :کامران شادفر

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:من و خدای من, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

غم عالم

 چنان قلبم درونش درد جاریست *** که گویی شعر هم مرحم بدانن نیست

کشم آهی که از سوزش جهان سوخت *** وجودم ، هستیم ، آری دلم سوخت

شب و روزم همه تکرار مستی *** خدایا با من دیوانه هستی ؟

جدا گشتم ز خلق خوب ایزد *** که گویی خواهد آبرویم بریزد

به هر سویی نگاهم خیره میگشت *** غم دنیا به قلبم چیره میگشت

به فرت غصه از پایم رمق رفت *** کمر خم کردمو شادی ز کف رفت

به رخ شور جوانی و به جانم غم نشسته *** به قلب خسته ام آری مسیبت نقش بسته

چونان زهری به کامم ریخت دنیا *** که قلبم اینچنین سخت است و تنها

درونم درد دارم قصه  دارم *** ز سر شور مداوایش ندارم

شاعر : کامران شادفر

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:غم عالم,کامران شادفر,شعر شادفر,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خار عاشق ( شاعر کامران شادفر )

 

گویند درین دنیای هستی *** گلو بلبل نشان عشق و مستی

همه مجنون لیلی را مثالند *** به مجنون واژه عشق رانند

چو فرهاد تیشه از دستش نیوفتاد *** کمر بسته به جان کوه افتاد

چو شیرین عشق فرهادی به سرداشت *** همی نامش کنار عشق برداشت

کسان این واژه را تقدیس دارند *** چنان بت عاشقی را پاس دارند

میان عام این کس خاص باشید *** پی چیزی بغیر از راز باشید

کسی در بند شعرو شاعری هست *** که بیند خار هم صحرا نشین است

که شاید خار خود قصد دعا کرد *** به خشکییو به زشتی آرزو کرد

چو دور افتد ز آب و دست کوتاه *** بود خشکی چنان تقدیر این راه

چو در عدل خدا شکی روا نیست *** بدین سان خار را جبری چونین نیست

بگیرد دامن صحرا که گویی *** نشان عشق را در آن بجویی

بپرسم این سئوال از احل دنیا *** کجا دیدی به پاکی عشق خارا

به هر جا روکنی خار ، خار باشد *** به چشم دشمنان همیار باشد

ببین این قصه را جور دگر باز *** اگر خواهی که روشن باشد این راز

شاعر ( کامران شادفر )

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جاده خاکی

با نام و یاد خداوند

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی 

سفر یکی از کارهای مورد علاقه بشر از دیرباز بوده است . در قدیم هرگاه کسی قصد سفر میکرد و بار و بندیل سفر می بست میدانست از مبداء تا مقصد راهی بس خترناک و سخت پیش روی دارد . راههای طولانی راهزنان حیوانات درنده باد و باران و تمام اینها مشکلات صفر در احد قدیم بود ولی با تمام این تفاصیر گذشتگان ما بسیار سفر کردن را جدی میگرفتند و این کار را نوعی خود سازی برای آدمیان میدانستند اما اکنون سفر کردن کاریست بس جذاب راحت و آسان دیگر خطرات گذشته وجود ندارد ویا اگر هم وجود دارد بسیار کم رنگ است . با تکنولوژی امروز دیگر نیاز نیست ماها در راه سفر باشید یا لازم نیست برای پیمودن به دور دنیا 80 روز وقت صرف کنید هواپیماهای تند رو امروزه و اتومبیل های مدرن مبداء و مقصد را برای سفر کوتاه و کوتاه تر میکنند ... اما وای به روزی که شما یک اتومبیل معمولی داشته باشید و مثلاً قصد سفر به مشهد مقدس را بکنید کسانی که این راه را پیموده اند حتماً متوجه جاده های خراب و آسفالتهای درجه 4 و 5 مسیر شده اند جاده هایی که با جاده خاکی هیچ فرقی نمیکنند .

به ادامه مطالب مراجعه نمایید...


ادامه مطلب
نويسنده: کامران شادفر تاريخ: سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

این است بزرگی شکوه و جلال خداوند

 

واین خداوندیست که جهان را در هفت روز آفرید و آدمان خلق کرد تا احل آسمان سجده اش کنند و زمینیان سنا گویش شوند .

آری بس بزرگ است و قادر و توانا


ادامه مطلب
نويسنده: کامران شادفر تاريخ: چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یاد بیگیرید چطور زندگی زناشویی نامطلوب خود را دوست بدارید


ادامه مطلب
نويسنده: کامران شادفر تاريخ: چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

روزی از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست ؟


ادامه مطلب
نويسنده: کامران شادفر تاريخ: پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کلمه عشق از زبان بزرگاه

 

                      


ادامه مطلب
نويسنده: کامران شادفر تاريخ: شنبه 6 اسفند 1390برچسب:عشق" دوستی" کلمه عشق از زبان بزرگاه " بزرگان", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زن از نگاه بزرگان ‘ مشاهیر و فلاسفه


ادامه مطلب
نويسنده: کامران شادفر تاريخ: جمعه 5 اسفند 1390برچسب:زن"زن از نگاه مشاهیر"زن از نگاه بزرگان"زن از نگاه فلاسفه"زن کیست", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک شب آرزو (کامران شادفر )

آرزو دارم که یک شب با تو هم پیمانه گردم***تو شمعی شویو من همچو پروانه گردم

آرزو دارم که آن شب تا قیامت شب بماند***شب بماند شب بماند شب بماند

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

( ماه من ) کامران شادفر

                                      

گویند به ماهش کن تو تشبیع***که رویش همچو ماهی میدرخشد

 

نگاهش در شب تارو غریبت ***مثال نور ماهی میدرخشد

 

 

بگویم کین چرا ماه پر از سنگ*** که حتی نور او از نور خوشیدی درخشد

 

مثالش میزنم همچون خود خویش***که در قلبم مثال آن خدایش میدرخشد

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

از نظر شما شیطان چیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

با عرض سلام خدمت تمام دوستان عزیز

لطفا در قسمت نظرات به سئوال بالا (( از نظر شما شیطان چیست ؟ )) پاسخ دهید .

به بهترین جمله از طرف مدیر وبلاگ جایزه ای هرچند ناقابل اهدا خواهد شد .

 

 

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گل سرخی برای محبوبم

 

محمد طاها" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی تهران با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "محمد طاها" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه عسل شادفر" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه عسل را پیدا کند. "محمد طاها" برای او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "محمد طاها" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ ایران و عراق عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "محمد طاها" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "عسل" رو به رو شد . به نظر "عسل" اگر " محمدطاها" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "محمد طاها" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی میدان آزادی . عسل نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر چادرم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "محمد طاها " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "محمد طاها " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی چادرش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال عسل را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر چادرش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "محمد طاها" هستم وشما هم باید دوشیزه "عسل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

با من بمان ( داستان کوتاه )

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار طاها ، برادر عسل – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. طاها همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز عسل قصه ی دلدادگی طاها به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما طاها از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت طاها موکول شد.

طاها که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز طاها به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی عسل هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت طاها نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای طاها شد >>

این خبر تلخ را عسل برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق طاها بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت طاها برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا طاها معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

طاها را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه عسل به سراغم آمد .

آن روز عسل در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم طاها گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

عسل از عشق طاها گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، عسل بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که طاها قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، طاها برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو طاها امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

عسل رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق طاها را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام فاطمه . . .

خودش بود . طاها ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم طاها ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه طاها لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند طاها برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز طاها را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن طاها ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی طاها افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام فاطمه ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله طاها کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و طاها پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات طاها رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها است که طاها مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حرف دلت رو بگو

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

او از این دنیا چه میخواهد؟؟؟

بارها برای همه ما اتفاق افتاده است که با دیدن یک عکس دلخراش حالمان از اینرو به آنرو شده باشد . صحنه هایی مثل تصادفات ، حوادث طبیعی و از اینجور صحنه های دلخراش . اما به نظر شما دیدن این عکس که پیش روی شماست دلخراش است ؟

شما خود قضاوت کنید . دلخراش یعنی چه دلخراش یعنی دیدن دلو روده بیرون ریخته یک آدم؟؟؟ به نظر من دلخراش یعنی همان دلو روده بیرون ریخته یک آدم و یا سره بریده آدمی دیگر اما

دلسوز و جانگداز یعنی دیدن کودکی در اعماق فقر ، گرسنگی ، تشنگی و تنهایی آنقدر تنها که حتی بادی برای او نمیوزد که شاید گردی از خاک برخیزد بر چشم کرکسی رود تا دیگر کرکس به انتظار مرگ آن کودک لحظه شماری نکند .

اه لحظه ای بیندیش هرگاه آنقدر خوش و خورم بودی که صدای خنده هایت از فرسنگها دور به گوش دل غم داری میرسید کمی فکر کن .

هرگاه سفریی پیش رویت باز شد تا تو انقدر بخوری که یادت برود گرسنگی چیست به لحظه ای فکر کن که یک پدر از شرم نگاه گرسه کودکی سر به زیر انداخته و در دل خود ندای خدای چه کنم می سراید ،  کمی فکر کن . 

هر گاه سفری رفتی که از لذتهای دنیوی لبیز شدی به کودکی فکر کن که از شرم پای برهنه حتی جرات بیرون آمدن از خرابه ای به نام خانه را ندارد تا شاید در کنار دیواری دل سنگ بنشیند که دلی اکنده از مهر بگذرد و دست خالیش را کمی فقط کمی پر کند . چه برسد به تحصیل و تربیت و آموزش .

(( کمی فکر کنیم )) او از این دنیا چه میخواهد؟؟؟

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه ( زود قضاوت نکنید )

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

نويسنده: کامران شادفر تاريخ: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

با عرض سلام خدمت تمامی هم وطنان عزیز امیدوارم با نظرات خود مارا برای هرچه بهتر شدن وبلاگ ( مهرگان ) یاری کنید .

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to kamranshadfar.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com